بیله دیگ بیله چغندر ، ضرب المثلی که هم اکنون کاربردی ندارد و امکان اینکه در زندگی روزمره آن را بشنوید خیلی کم است اما جمالزاده نام یکی از داستان هایش را بیله دیگ بیله چغندر گذاشته است و جالب است داستان به وجود امدن این ضرب المثل را بدانیم :

دو مسافر، يکی تبريزی و يکی اصفهانی، در محاسن شهرهای خويش با يکديگر غلوها میکردند. تا آن که تبريزی گفت: در تبريز چغندرهايی به عمل میآيد به بزرگی کوه. بطوری که سنگتراشان و کوهکنان با تيشه و کلنگ برای کندن آنها همت میکنند و آنها را قطعه قطعه کرده و به بازار برای فروش میفرستند! اصفهانی هم از غلو عقب نماند و گفت: در شهر ما هم ديگهايی میسازند که مسگران در آن با اسب و قاطر از اين سويش به آن سويش میروند! تبريزی گفت: حرف بيهوده مزن که چنين چيزی محال است. تازه ديگهايی به اين بزرگی به چه کار خواهد آمد؟ اصفهانی خنديد و گفت: برای پختن آن چغندرهايی که در شهر شما بدست میآيد! که چنان چغندرها، چنين ديگهايی را میطلبد، که گفته اند: بله ديگ، بله چغندر!
و یک داستان دیگر راجب به وجود آمدن و کاربرد بیله دیگ بیله چغندر
روزی بود ، روزگاری بود . در یکی از روزها دو نفر که با هم هیچ دوستی و آشنایی نداشته با یکدیگر همسفر شدند راه بسیار طولانی بود . آنها به هم گفتند برای اینکه راه به نظرمان کوتاه بیاید . بهتر است با هم حرف بزنیم تا سر مان گرم شود . اوّلی گفت : بگو ببینیم اهل کجایی ؟ چرا به سفر می روی ؟ دومی با خودش گفت : این بابا که مرا نمی شناسد بهتر است چیزهایی ببافم و برای او تعریف کنم تا مرا آدم مهمی به حساب آورد و احترام بیشتری بگذارد . به او گفت : من اهل شهری هستم که زمین های آبادی دارد . کار من کشاورزی است و چغندر می کارم . در مزرعه من چغندر عجیب و غریبی بوجود آمده که کسی قدرت خرید آن را ندارد ؟ دومی گفت : چرا کسی نمی تواند آن را بخرد اول گفت : چون آن قدر بزرگ است که بیست نفر کارگر به کمک هم توانستند آن را از خاک بیرون بیاورند چغندر من از گنبد یک مسجد هم بزرگتر است حالا به سفر می روم تا برای چغندرم در شهری دیگر مشتری پیدا کنم . دومی می دانست چنین چغندری هرگز وجود ندارد اما دلش نمی خواست که به همسفرش بگوید تو دروغ می گویی . اما تصمیم گرفت چیزی بگوید که به همسفرش بفهماند دروغش را فهمیده تا او را خیلی نادان و ابله نداند . سپس اولی به دومی گفت : حالا تو بگو ببینیم چرا به سفر می روی و چکاره هستی ؟ دوّمی گفت : من صنعتگرم . کارم درست کردن دیگ و سینی و ظرف های مسی است اخیراً به کمک کارگران دیگ بسیار بزرگی ساخته ایم . این دیگ آنقدر بزرگ است که چهار تا مسجد با گنبدهای بزرگش را می توان در آن جای داد . من هم به سفر می روم که برای دیگ به آن بزرگی خریدار پیدا کنم . اولی فهمید که همسفرش دروغ چغندریش را فهمیده اما به روی او نیاورد و با اعتراض گفت : مرد حسابی ! این چه حرفی است که می زنی ؟ مرا نادان و ابله فرض کرده ای ؟ چرا دروغ می گویی ؟ دومی گفت : دروغم کجا بوده ؟ (بیله دیگ ، بیله چغندر) چنان چغندرهایی که در مزرعه ی تو روییده . به چنین دیگ هایی هم احتیاج دارد . اولی از خجالت لب فرو بست و دیگر چیزی نگفت .
از آن به بعد وقتی کسی حرف های نادرست بزند و به پاسخ نادرست دیگران اعتراضی کند می گویند بیله دیگ بیله چغندر